ای قصه قصه قصه...
دختر نازم فاطمه عزیزم دیروز صبح بدون برنامه قبلی رفتیم گردش و هوا خوری و کوه نوردی . هوا ی خارج از شهر عالی بود تو هم که در حال بازیگوشی بودی تا ظهر بیرون بودیم وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودی منم یه فست فود درست کردم و تو هم تو خواب وبیداری یه کم خوردی و از خستگی زود خوابیدی منم خیلی خسته شده بودم کنارت خوابیدم یکی دو ساعت بعد بیدار شدی بستنی خوردی و با اجیل مشغولت کردم شام رو اماده کردم و بعد بردمت حمام . کلی اب بازی کردی بعد از حمام با خودم گفتم که دیگه خیلی خسته شدی و الان میخوابی اما دریغ از خواب . ساعت 10.5دیگه داشتم از پا میافتادم خیلی خسته شده بودم برقا رو خاموش کردم دلت نمیخواست بخوابی همش میگفتی مامانی قصه بگو فکر کنم ه...
نویسنده :
شیرین
12:46